آغالتو
زن و شوهری اجاقشان کور بود و هرچه نذر و نیاز میکردند، فایدهای نداشت.
روزی درویشی یک انار به زن داد و گفت: «نصفش رو خودت بخور و نصف دیگرش رو به شوهرت بده؛ سر سال، صاحب یک پسر میشی.»
نویسنده: محمدرضا شمس
زن و شوهری اجاقشان کور بود و هرچه نذر و نیاز میکردند، فایدهای نداشت.
روزی درویشی یک انار به زن داد و گفت: «نصفش رو خودت بخور و نصف دیگرش رو به شوهرت بده؛ سر سال، صاحب یک پسر میشی.»
زن خوشحال شد. انار را نصف کرد. نصفش را خودش خورد و نصف دیگرش را روی تاقچه گذاشت و رفت دنبال کارش. کلاغی آمد و نصف انار را برداشت و خورد.
نه ماه و نه روز گذشت و زن پسری زایید که نصف تنش آدمیزاد بود و نصف تنش کلاغ! دهانش هم آنقدر گشاد بود که میتوانست یک فیل را درسته قورت بدهد! اسم پسر را «آغالتو» گذاشتند. زن یاد نصف انار افتاد و همه چیز را فهمید، اما عقل مرد به جایی قد نمیداد. هر دو ناراحت بودند، اما زن بیشتر ناراحت بود و به خاطر سرکوفتهای در و همسایه دنبال فرصتی بود تا شر آغالتو را کم کند. هرچه مرد میگفت این خواست خدا بوده، به خرج زن نمیرفت.
آغالتو روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد. یک روز زن به او گفت: «ننه جان، ما از کدخدای ده بالا طلبی داریم. برو طلبمون رو بگیر و بیا.»
زن فکر میکرد شمر هم حریف کدخدای ده بالا نمیشود، چه برسد به نصفه کلاغ! آغالتو چشمی گفت، سفرهی نان و پنیرش را برداشت، به کمرش بست و رفت. رفته و نرفته به شغالی رسید. شغال که از شکل و شمایل او خندهاش گرفته بود، گفت: «آهای! کجا میری؟»
آغالتو سینهاش را جلو داد و گفت: «میرم خونهی کدخدا، طلب بابام رو بگیرم.»
شغال گفت: «من رو هم میبری؟»
آغالتو گفت: «چرا نبرم؟ بپر رو دُمم. برو تو دلم!»
شغال همین کار را کرد.
آغالتو داشت میرفت که روباهی جلوش سبز شد. پرسید: «آغالتو، کجا میری؟»
آغالتو گفت: «میرم ده بالا، خونهی کدخدا، طلب بابام رو بگیرم.»
روباه که دلش هوای مرغ و خروسهای ده بالا را کرده بود پرسید: «من هم بیام؟»
آغالتو جواب داد: «بیا، بپر رو دُمم، برو تو دلم!»
روباه هم که از خداش بود همین کار را کرد.
آغالتو دوباره راه افتاد. رفت تا به گرگ رسید. گرگ راهش را کج کرد و رفت نزدیک او و گفت: «خسته نباشی. تو کجا، اینجا کجا؟»
آغالتو گفت: «خستهی غم نباشی. میرم ده بالا، خونهی کدخدا، طلب بابام رو بگیرم.»
گرگ گفت: «من باهات نیام؟»
آغالتو جواب داد: «چرا نیای؟ بپر رو دُمم، برو تو دلم!»
چند قدم دورتر، پلنگی زیر بوتهای دراز کشیده بود. آغالتو بیاعتنا رد شد. پلنگ صدا زد: «آهای نصفه کلاغ، با این عجله کجا میری؟»
آغالتو گفت: «میرم ده بالا، خونهی کدخدا، طلب بابام رو بگیرم.»
پلنگ گفت: «صبر کن من هم بیام.»
آغالتو گفت: «باشه، بیا. بپر رو دُمم، برو تو دلم!»
پلنگ هم همین کار را کرد. آغالتو رفت تا به آبگیری رسید. دختر کدخدا مشغول شستن رخت بود. آغالتو جلو رفت. گلوش را صاف کرد و گفت: «خاتون، خاتون، میذاری آب بخورم؟»
دختر پشت چشمش را نازک کرد و جواب داد: «بروی یک جای دیگه آب بخور.»
آغالتو همهی آبها را سر کشید و گفت: «حالا بنشین و رخت بشور!»
دختر کدخدا دست از پا درازتر لباسها را برداشت و رفت. آغالتو هم یک راست رفت خانهی کدخدا. کدخدا توی هشتی خانهاش نشسته بود و سبیلهاش را تاب میداد. آغالتو رفت جلو. سلامی کرد و علیکی زورکی شنید. کدخدا با ناراحتی پرسید: «اومدی اینجا چی کار، نیم وجبی؟»
آغالتو بیترس و واهمه گفت: «اومدم طلب بابام رو بگیرم یک وجبی! زود بده که کار دارم.»
هنوز این حرف از دهانش بیرون نیامده بود که کدخدا به نوکرهاش دستور داد «بندازیدش تو لونهی مرغ و خروسها تا حالش رو جا بیارند. نیموجبی از من طلب باباش رو میخواد.»
نوکرهای کدخدا آغالتو را توی لانهی مرغ و خروسها انداختند. آغالتو خوانند: «شغال در... روباه در...» در یک چشم به هم زدن، شغال و روباه از شکم آغالتو بیرون پریدند و مرغ و خروسها را شکار کردند.
آغالتو مثل شاخ شمشاد از لانه بیرون آمد و به کدخدا گفت: «کدخدا، بدش رو دیدی، بدترش رو نبین، یالا طلب بابام رو رد کن!»
کدخدا به نوکرهاش دستور داد که او را توی آغل قوچها بیندازند. تا پای آغالتو به آغل رسید، خواند: «گرگ در... گرگ در...»
گرگ از شکم آغالتو بیرون پرید و قوچهای کدخدا را لت و پار کرد. نوکرها به کدخدا خبر دادند.
کدخدا عصبانی شد و داد زد: «این نیموجبی رو بندازید تو طویله، تا زیر دست و پای اسبها له بشه.»
نوکرها فوری آغالتو را توی طویله انداختند. آغالتو گفت: «پلنگ در... پلنگ در...»
پلنگ که میدان میدید حسابی خدمت اسبها و قاطرها رسید. آغالتو سالم و سرحال از طویله بیرون آمد و رفت جلوی کدخدا، یقهاش را گرفت و گفت: «بدش رو دیدی، بدترش رو دیدی، بدتر از بدش رو نبین... زود باش طلب بابام رو رد کن بیاد که کار دارم.»
کدخدا گفت: «کدخدای ده بالا باشم و از پس تو نیموجبی بر نیام؟»
بعد فریاد زد: «زود بندازیدش تو تنور.»
آغالتو را توی تنور انداختند. آغالتو بیمعطلی خواند: «آب در... آب در...»
آب ریخت و آتش را خاموش کرد. آغالتو هم مثل دستهگل از میان آتش بیرون آمد. کدخدا خیالاتی شد و از ترس، دست کرد و از شال ترمهاش یک کیسه پول درآورد و به آغالتو داد. آغالتو هم برگشت خانه و پول را به مادرش داد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روزی درویشی یک انار به زن داد و گفت: «نصفش رو خودت بخور و نصف دیگرش رو به شوهرت بده؛ سر سال، صاحب یک پسر میشی.»
زن خوشحال شد. انار را نصف کرد. نصفش را خودش خورد و نصف دیگرش را روی تاقچه گذاشت و رفت دنبال کارش. کلاغی آمد و نصف انار را برداشت و خورد.
نه ماه و نه روز گذشت و زن پسری زایید که نصف تنش آدمیزاد بود و نصف تنش کلاغ! دهانش هم آنقدر گشاد بود که میتوانست یک فیل را درسته قورت بدهد! اسم پسر را «آغالتو» گذاشتند. زن یاد نصف انار افتاد و همه چیز را فهمید، اما عقل مرد به جایی قد نمیداد. هر دو ناراحت بودند، اما زن بیشتر ناراحت بود و به خاطر سرکوفتهای در و همسایه دنبال فرصتی بود تا شر آغالتو را کم کند. هرچه مرد میگفت این خواست خدا بوده، به خرج زن نمیرفت.
آغالتو روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد. یک روز زن به او گفت: «ننه جان، ما از کدخدای ده بالا طلبی داریم. برو طلبمون رو بگیر و بیا.»
زن فکر میکرد شمر هم حریف کدخدای ده بالا نمیشود، چه برسد به نصفه کلاغ! آغالتو چشمی گفت، سفرهی نان و پنیرش را برداشت، به کمرش بست و رفت. رفته و نرفته به شغالی رسید. شغال که از شکل و شمایل او خندهاش گرفته بود، گفت: «آهای! کجا میری؟»
آغالتو سینهاش را جلو داد و گفت: «میرم خونهی کدخدا، طلب بابام رو بگیرم.»
شغال گفت: «من رو هم میبری؟»
آغالتو گفت: «چرا نبرم؟ بپر رو دُمم. برو تو دلم!»
شغال همین کار را کرد.
آغالتو داشت میرفت که روباهی جلوش سبز شد. پرسید: «آغالتو، کجا میری؟»
آغالتو گفت: «میرم ده بالا، خونهی کدخدا، طلب بابام رو بگیرم.»
روباه که دلش هوای مرغ و خروسهای ده بالا را کرده بود پرسید: «من هم بیام؟»
آغالتو جواب داد: «بیا، بپر رو دُمم، برو تو دلم!»
روباه هم که از خداش بود همین کار را کرد.
آغالتو دوباره راه افتاد. رفت تا به گرگ رسید. گرگ راهش را کج کرد و رفت نزدیک او و گفت: «خسته نباشی. تو کجا، اینجا کجا؟»
آغالتو گفت: «خستهی غم نباشی. میرم ده بالا، خونهی کدخدا، طلب بابام رو بگیرم.»
گرگ گفت: «من باهات نیام؟»
آغالتو جواب داد: «چرا نیای؟ بپر رو دُمم، برو تو دلم!»
چند قدم دورتر، پلنگی زیر بوتهای دراز کشیده بود. آغالتو بیاعتنا رد شد. پلنگ صدا زد: «آهای نصفه کلاغ، با این عجله کجا میری؟»
آغالتو گفت: «میرم ده بالا، خونهی کدخدا، طلب بابام رو بگیرم.»
پلنگ گفت: «صبر کن من هم بیام.»
آغالتو گفت: «باشه، بیا. بپر رو دُمم، برو تو دلم!»
پلنگ هم همین کار را کرد. آغالتو رفت تا به آبگیری رسید. دختر کدخدا مشغول شستن رخت بود. آغالتو جلو رفت. گلوش را صاف کرد و گفت: «خاتون، خاتون، میذاری آب بخورم؟»
دختر پشت چشمش را نازک کرد و جواب داد: «بروی یک جای دیگه آب بخور.»
آغالتو همهی آبها را سر کشید و گفت: «حالا بنشین و رخت بشور!»
دختر کدخدا دست از پا درازتر لباسها را برداشت و رفت. آغالتو هم یک راست رفت خانهی کدخدا. کدخدا توی هشتی خانهاش نشسته بود و سبیلهاش را تاب میداد. آغالتو رفت جلو. سلامی کرد و علیکی زورکی شنید. کدخدا با ناراحتی پرسید: «اومدی اینجا چی کار، نیم وجبی؟»
آغالتو بیترس و واهمه گفت: «اومدم طلب بابام رو بگیرم یک وجبی! زود بده که کار دارم.»
هنوز این حرف از دهانش بیرون نیامده بود که کدخدا به نوکرهاش دستور داد «بندازیدش تو لونهی مرغ و خروسها تا حالش رو جا بیارند. نیموجبی از من طلب باباش رو میخواد.»
نوکرهای کدخدا آغالتو را توی لانهی مرغ و خروسها انداختند. آغالتو خوانند: «شغال در... روباه در...» در یک چشم به هم زدن، شغال و روباه از شکم آغالتو بیرون پریدند و مرغ و خروسها را شکار کردند.
آغالتو مثل شاخ شمشاد از لانه بیرون آمد و به کدخدا گفت: «کدخدا، بدش رو دیدی، بدترش رو نبین، یالا طلب بابام رو رد کن!»
کدخدا به نوکرهاش دستور داد که او را توی آغل قوچها بیندازند. تا پای آغالتو به آغل رسید، خواند: «گرگ در... گرگ در...»
گرگ از شکم آغالتو بیرون پرید و قوچهای کدخدا را لت و پار کرد. نوکرها به کدخدا خبر دادند.
کدخدا عصبانی شد و داد زد: «این نیموجبی رو بندازید تو طویله، تا زیر دست و پای اسبها له بشه.»
نوکرها فوری آغالتو را توی طویله انداختند. آغالتو گفت: «پلنگ در... پلنگ در...»
پلنگ که میدان میدید حسابی خدمت اسبها و قاطرها رسید. آغالتو سالم و سرحال از طویله بیرون آمد و رفت جلوی کدخدا، یقهاش را گرفت و گفت: «بدش رو دیدی، بدترش رو دیدی، بدتر از بدش رو نبین... زود باش طلب بابام رو رد کن بیاد که کار دارم.»
کدخدا گفت: «کدخدای ده بالا باشم و از پس تو نیموجبی بر نیام؟»
بعد فریاد زد: «زود بندازیدش تو تنور.»
آغالتو را توی تنور انداختند. آغالتو بیمعطلی خواند: «آب در... آب در...»
آب ریخت و آتش را خاموش کرد. آغالتو هم مثل دستهگل از میان آتش بیرون آمد. کدخدا خیالاتی شد و از ترس، دست کرد و از شال ترمهاش یک کیسه پول درآورد و به آغالتو داد. آغالتو هم برگشت خانه و پول را به مادرش داد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}